کد مطلب:6609 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:344

رابطه قيام عبّاسي با اهل بيت
مقاله
ارتباط قيام عباسيان با تبليغ به نفع اهل بيت در سه يا چهار مرحله كه مقتضاي شرايط آن روزها بود، صورت پذيرفت. هر چند اين مراحل در بسياري از موارد چنان با هم درمي آميخت كه قابل بازشناسي نبود، ولي همه تابع شرايط مكاني ، زماني و اجتماعيي بود كه سخت دستخوش دگرگوني مي بود.

مراحل مزبور بدين قرارند:

مرحله نخست: دعوت عباسيان در آغاز كار به نفع «علويان»

مرحله دوم: فراخواني عباسيان به سوي «اهلبيت» و «عترت»

مرحله سوم: دعوت به جلب «رضا و خشنودي آل محمّد».

مرحله چهارم: دعوي ميراث خلافت براي خويشتن در عين آن كه رابطه انقلاب خود را با اهلبيت نگاه مي داشتند، يعني مي گفتند: ما به خونخواهي علويان قيام كرده ايم و عليه ظلمي كه بر فرازمان سايه گسترده، نبرد مي كنيم.

نخستين مرحله

چون دانستيم كه دعوت عباسيان در آغاز به سود علويان صورت مي گرفت ديگر نبايد تعجب كنيم اگر بشنويم كه تمام عباسيان حتي ابراهيم امام، سفّاح و منصور مكرّر در مكرّر و به انگيزه هاي گوناگون، براي علويان بيعت مي گرفتند. اين عمل چيزي نبود جز تضمين موفقيت براي نقشه هايشان كه با دقت فوق العاده اي پس از بررسي موقعيّتشان در برابر علويان و مردم ترسيم كرده بودند.

اين گونه اخذ بيعت را مي توان نخستين مرحله از مراحل چهارگانه اي كه قبلاً اشاره شد بدانيم.

از اين رو مي بينيم كه علاوه بر همكاريشان با عبداللَّه بن معاويه، با محمّدبن عبداللَّه بن حسن نيز چند بار بيعت كردند.

روزي خاندان عباس و خاندان علي عليه السلام در «ابواء» كه بر سر راه مكّه قرار داشت، گرد هم آمدند. در آنجا صالح بن علي گفت: «شما گروهي هستيد كه چشم مردم به شما دوخته است. اكنون كه خداوند شما را در اين موضع گرد هم آورده، بياييد و با يك نفر از ميان خود بيعت كرده و سپس در افقها پراكنده شويد. از خدا بخواهيد تا مگر گشايشي در كارتان بياورد و شما را پيروز بگرداند.»

در اينجا ابوجعفر، يعني منصور، چنين گفت: «چرا خود را فريب مي دهيد؟ به خدا سوگند كه خود مي دانيد كه مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مي پذيرند»، و منظورش محمد بن عبداللَّه علوي بود. ديگران او را تصديق كرده و همه دست بيعت به سويش گشودند، حتي ابراهيم امام، سفاح، منصور، صالح بن علي بجز امام صادق عليه السلام.

بيعت كنندگاني كه هم اكنون ذكرشان به ميان آمد ديگر تا روزگار مروان بن محمّد گرد هم نيامدند. سپس موقعيتي ديگر دست داد و آنان به مشورت با هم نشستند. شخصي نزد ابراهيم امام آمد و چيزي به او توصيه كرد كه ابراهيم بيدرنگ از جاي برخاست و عباسيان نيز او را همراهي كردند. علويان ماجرا را جويا شدند و آن شخص ناگهان به ابراهيم چنين گفت: «در خراسان براي تو بيعت گرفته شد و ارتش در آنجا همه منتظر ورود تواند....

منصور با محمد بن عبداللَّه علوي چند بار بيعت كرد: يكي در ابواء در مسير مكّه، و ديگر در مدينه و بار سوم نيز در خود مكّه در مسجدالحرام بيعت خود را تجديد كرد.

در اينجا درمي يابيم كه چرا سفّاح و منصور حريص بر پيروزي محمد بن عبداللَّه علوي بودند. چه به موجب بيعت او مسايلي گردن گيرشان شده بود.

به روايت «ابن اثير» عثمان بن محمد بن خالد بن زبير، پس از كشته شدن محمد به بصره گريخت. او را دستگير نموده نزد منصور آوردند. منصور به او گفت: اي عثمان آيا تو بودي كه بر محمّد شوريدي ؟!. عثمان پاسخ داد: من و تو هر دو با او در مكّه بيعت كرديم. من بيعت خود را پاييدم، ولي تو بدان خيانت كردي ، منصور او را دشنام داده، دستور قتلش را صادر كرد.

بيهقي مي نويسد: چون سر بريده محمد بن عبداللَّه را از مدينه نزد منصور آوردند، وي با من بيعت كرده بود؟» مطير پاسخ داد: «به خدا گواهي مي دهم كه تو روزي مي گفتي كه تو خود با او بيعت كردي .» منصور فرياد برآورد كه هان! اي زنازاده... و سپس دستور داد كه در چشمانش ميخ فرو كنند تا ديگر از اين مقوله سخن نگويد.

از اين قبيل روايات آنقدر زياد آمده كه ديگر جاي هيچ شكّي براي ما در اين باره باقي نمي گذارد كه دعوت عباسيان فقط براي علويان و به نام ايشان آغاز شده بود، ولي بعداً آن را در راه مصالح خودشان به كار گرفتند.

مرحله دوم

ديديم كه دعوت عباسيان چگونه از مسأله علويان فاصله گرفت. ديگر حتي از تصريح نامشان نيز خودداري مي كردند و با زيركي و سياست فراواني به اين جمله اكتفا مي كردند كه بگويند دعوتشان به سود «اهلبيت» و «عترت» تمام مي شود (نه به سود خود آنان).

مردم براي واژه «اهلبيت» مصداقي جز علويان نمي شناختند. از اطلاق اين واژه، اذهان خودبه خود متوجه چنين معنايي مي شد، زيرا در اين باره آيات و روايات بسياري شنيده بودند كه در همه جا اهلبيت همين گونه به مردم شناسانده بودند. ابومسلم خراساني ، كسي كه عباسيان را به حكومت رسانيد، در نامه اي به امام صادق عليه السلام نوشت: «من مردم را به دوستي اهلبيت دعوت مي كنم. آيا مايل به اين كار هستيد تا با شما بيعت كنم؟»

امام او را چنين پاسخ داد: «... نه تو مرد مكتب من هستي ، و نه روزگار، روزگار من است».

سيدامير علي پس از بازگويي اين مطلب كه عباسيان مدّعي وصايت از سوي ابوهاشم بودند، مي نويسد: «اين داستان در برخي مناطق اسلامي پذيرفته شد ولي عموم مسلمانان كه به نوادگان محمد صلّي اللَّه عليه و آله وسلم دل بسته بودند، زير بار آن نمي رفتند لذا عباسيان دعوت خود را چنين عنوان مي كردند كه براي اهل بيت است، و هم علاقه شديدي نسبت به اولاد فاطمه ابراز مي كردند و بر جنبش و جريان سياسي خود ماسك حق طلبي و تضمين عدالت براي نوادگان پيامبر مي زدند...».

وي همچنين مي افزايد: «اهلبيت واژه جادويي بود كه دلهاي طبقات مختلف مردم را به هم مي پيوست و همه را در زير پرچم سياه گرد هم مي آورد...».

مرحله سوم

به مرور، هر چه دعوت عباسيان بيشتر نيرو و نفوذ مي يافت، سايه علويان و اهلبيت از آن كم كم رخ برمي بست. تا آن كه ديديم سرانجام چنان دامنه دعوت را گستردند كه عباسيان نيز در كنار علويان گنجانده شدند. از آن پس شعار «خشنودي آل محمّد» رهگشاي دعوت گرديد، هر چند باز از فضايل علي سخن مي رفت و كشتار و بي خانمان كردن فرزندانش پيوسته بر سر زبانها بود. با كوچكترين مراجعه به كتابهاي تاريخي ، همه اين نكات بخوبي روشن مي گردد.

هر چند شعار جديد با عبارت «اهل بيت» و «عترت» و امثال اينها چندان فرقي نداشت ولي ديگر به ذهن عامّه مردم فقط علويان را متبادر نمي ساخت. با اين همه هنوز مردم تحت تأثير تبليغهاي گذشته چنين مي پنداشتند كه خليفه آينده يك نفر علوي خواهد بود، و همين مطلب را خود علويان نيز باور مي داشتند.

توضيحاتي درباره مرحله سوم

پيش از ورود به بحث درباره مرحله چهارم، بايد نكاتي چند را توضيح دهم:

الف: همزمان با تلاشي كه جهت كنار زدن اهلبيت از شمول دعوت عباسيان مبذول مي شد، مي بينيم كه آنان هنوز برخورد مستقيمي با علويان نداشتند. در تمام مراحل دعوت خويش شديداً از ابراز نام خليفه اي كه مردم را به سويش فرامي خواندند، خودداري مي كردند. گذشته از خليفه، حتي نام شخصي كه مي خواستند از مردم برايش بيعت بگيرند، معلوم نبود چه بود. مردم مجبور بودند كه فقط براي جلب «خشنودي آل محمد» بيعت كنند و ديگر مهمّ نبود كه اصل بيعت به چه كسي تعلّق مي گرفت (تاريخ التمدّن الاسلامي ، جلد 1، جزء 1، ص 125).

شايد هدف عباسيان از اين شيوه آن بود كه دعوتشان به شخص معيّني ارتباط پيدا نكنند كه اگر روزي مُرد يا ترور شد، سبب تضعيف دعوتشان گردد.

بههر حال «ابن اثير» در كتاب خود (الكامل، ج 4، ص 310، رويدادهاي سال 130) تصريح مي كند كه ابومسلم از مردم بيعت براي رضا و خشنودي آل محمّد مي گرفت. نظير اين مطلب در نوشته هاي مورّخين بسيار است كه اكنون برخي از آنها را برايتان نقل مي كنيم: در كتاب الكامل، جد4، ص 323 چنين آمده كه «محمد بن علي » مبلّغي را به سوي خراسان گسيل داشت تا مردم را به «خشنودي آل محمد» فرابخواند بي آن كه نامي از شخصي ببرد. گويا اين شخص همان ابوعكرمه باشد كه هم اكنون از او ياد خواهيم كرد.

محمد بن علي عباسي به ابوعكرمه گفت: «بايد نخست افراد را به خشنودي آل محمّد فرابخواني ، ولي چون خوب از كسي مطمئن شدي مي تواني برايش جريان ما را تشريح كني ... اما به هر حال نام مرا همچنان پوشيده نگاه بدار مگر براي كسي كه خوب به استواريش ايمان آوردي و از او مطمئن شده، بيعتش را اخذ كرده باشي ...»

سپس به او دستور داد كه از اولاد و طرفداران فاطمه سخت احتراز جويد.

احمد شلبي مي گويد: «... عباسيان چنين نزد علويان وانمود مي كردند كه دارند به نفع ايشان كار مي كنند، ولي در باطن براي خود فعاليت مي كردند.»

احمد امين مي گويد: «.. با اين وصف، يكي از شرايط كارشان آن بود كه در بسياري از موارد در دعوت خود نامي از امام نمي بردند تا از درانداختن شكاف ميان هاشميان احتراز جويند...».

اگر خليفه در ميان مردم شخصي شناخته شده و معيّن بود هرگز ابومسلم، و سليمان خزاعي به امام صادق عليه السلام و ديگر علويان نامه بيعت نمي نوشتند و دعوت خود را به نفع و به نام اينان انجام نمي دادند.

در پيش از نامه ابومسلم به امام صادق عليه السلام سخن گفتيم و ديديم چگونه در آن تصريح شده بود كه وي مردم را فقط به دوستي اهلبيت، بي آن كه نامي از كسي برده باشد، فرامي خواند.

يكي از آنان ميگفت: روزي نزد حضرت صادق بودم كه نامه اي از ابومسلم رسيد. حضرت به پيك فرمود: «نامه تو را جوابي نيست. از نزد ما بيرون شو.»

سيد امير علي نيز درباره ابومسلم چنين گفته است: «او تا اين زمان پيوسته نه تنها دوستدار، بلكه با سري پرشور مخلص فرزندان علي بود.»

و صاحب قاموس الاعلام نيز چنين آورد: «ابومسلم نخست خلافت را تقديم امام صادق نمود. ولي او آن را نپذيرفت.»

اما ابوسلمه نيز چون اوضاع را پس از درگذشت ابراهيم امام به زيان خود ديد، در حالي كه سفّاح در منزلش بود، كسي را از پي امام صادق عليه السلام فرستاد تا بيايد و بيعت او را بپذيرد و نهضت را به نام او تمام كند. در ضمن، نامه مشابهي نيز براي عبداللَّه بن حسن فرستاد. ولي امام صادق در نهايت هوشياري و احتياط خواهش او را نپذيرفت و نامه اش را سوزاند و پيك را نيز از پيش خود براند.

هنگامي كه پرچمهاي پيروزي به اهتزاز درآمد، ابوسلمه براي بار دوم به او نامه نوشت كه: «هفتاد هزار جنگجو در ركاب ما آماده هستند، اكنون موضع خود را روشن كن». امام صادق باز هم جواب ردّ داد.

اما سليمان خزاعي كه طرّاح اصلي انقلاب خراسان بود، سرنوشتش آن شد كه روزي در مواجهه با عبداللَّه بن حسين اعرجـكه هر دو ابوجعفر منصور را در خراسان همراهي مي كردند ومنصور هم از سوي سفّاح به آن سامان آمده بودـگفت: «اميدواريم كار شما (علويان) با موفقيّت تمام شود. به هر چه مي خواهيد ما را فرابخوانيد».

همين كه ابومسلم از اين ماجرا آگاه شد دستور قتل سليمان را صادر كرد.

تمام اين جريانات دست كم دلالت بر آن دارند كه بيشتر رهبران نهضت نمي دانستند كه خليفه قرار است از عبّاسيان سربرآورد و بنابراين نام او را به طريق اولي نمي دانستند.

ب: از مطالعات گذشته چنين برمي آيد كه عباسيان امر را بر مردم مشتبه كرده و آنان را فريب داده بودند، چه در آغاز كار به زعمشان چنين آورده بودند كه انقلاب به سود علويان تمام خواهد شد، اما ديري نپاييد كه به فكر يافتن دفاع در برابر اعتراضهاي آينده مردم افتادند. از اين رو، سلسله مراتب را اين گونه جعل كردند كه گفتند: امام از علي به ابن حنفيّه و سپس به ابوهاشم و از وي نيز به علي بن عبداللَّه بن عباس مي رسد. اما اين سخن چيزي جز همان عقيده «كيسانيّه» نبود.

مردم براستي فريب عباسيان را خوردند، چه همواره مي پنداشتند كه دارند در راه علويان گام برمي دارند. حتي عبداللَّه بن معاويه نيزـچنان كه گذشتـاز حقيقت امر ناآگاه بود. يكي از فريب خوردگان كه پس از مدّتها از خواب غفلت بيدار شد، سليمان خزاعي بود كه پيوسته اميد داشت نهضت به سود علويان تمام شود. ابومسلم خراسان نيز به نوبه خود فريب سفّاح را خورد و اين نكته را خود روزي نزد منصور برملا كرد. ابراهيم امام نيز پيش از اين فريب ابومسلم را خورده بود، چه هر دو امامت و وصايت را براي خويشتن ادّعا مي كردند و آيات مربوط به اهل بيت را طوري تحريف كرده بودند كه بر خودشان تطبيق كند. پي آمد اينها همه آنبود كه كار از دست اهلش خارج شد و در مكاني بس بيگانه حلول كرد.

ج: از مطالبي كه شايان دقّت در اين مقام است، خودداري امام صادق از پذيرفتن پيشنهادهاي ابوسلمه و ابومسلم مي باشد كه اينان پيوسته اصرار داشتند كه نهضت را براي او و به نام وي تمام كنند.

علت اين امر آن بود كه امام عليه السلام مي دانست كه اين افراد هدفي جز رسيدن به آمال خود در زمينه حكمراني و سلطه جويي ندارند. امام مي دانست كه آنها به زودي كسي را كه ديگر به دردشان نخورد و يا در سر راهشان بايستد، نابود خواهند كرد. اين همان سرنوشتي بود كه گريبانگير ابومسلم، سليمان بن كثير، ابوسلمه و ديگران شد و ديديم كه همگي سرانجام به قتل رسيدند.

دليل ما بر اين ادعا جوابي است كه امام عليه السلام به ابومسلم داده بود: «نه تو مرد مكتب مني و نه اين روزگار، روزگار من است». همين گونه گفتگويي كه ميان امام عليه السلام و عبداللَّه بن حسن گذشت به هنگام دريافت نامه اي از سوي ابومسلم كه شبيه نامه ابومسلم بود. باز امام صادق در موقعيت ديگري فرمود: مرا باابوسلمه چه كار، چه او شيعه و پيرو شخصي غير من است.

د: سخنان صريح ابوسلمه و موضع امام در برابر وي و اين كه درباره اش مي گفت: ابوسلمه شيعه كسي ديگر غير ماست؛ نادرستي رواياتي را روشن مي سازد كه حاكي از تمايل راستين وي و ابومسلم به علويان مي باشند، رواياتي كه مي گويند ابومسلم به مجرّد ورود به خراسان خواهان يك خلافت علوي بود، چنان كه ذهبي ،شارح «شافيه ابي فراس» و نيز تاريخ خميس اين گونه نوشته اند. بر چنين تمايلي هيچ دليلي جز نامه اي كه بدان اشاره رفت، وجود ندارد و ديديم كه هدف از اين نامه نگاريها هم چيزي جز محكم كاري در امور آن هم به نفع عباسيان نبود، به ويژه اگر توجه كنيم كه ابومسلم خود چندين نهضت علويان را خنثي كرده بود. به قول خوارزمي ، ابومسلم طرفداران علويان را در هر دشت و بيابان و زير هر سنگ و كلوخي كه مي يافت، شديداً تعقيب مي كرد.

مرحله چهارم

در اين مرحله كه عبّاسيان به پيروزي نزديك شده بودند، خلافت را ميراث خود مدّعي شدند.. ولي هنوز رابطه انقلاب خود را با اهل بيت از دو سو هنوز نگسسته بودند: نخست آن كه ادّعاي موروثي بودن خلافت را براي خود از طريق علي عليه السلام و محمد بن حنفيه ثابت مي كردند.

دوم: آن كه مي گفتند علّت قيام ما به انگيزه خونخواهي علويان است.

سفّاح در نخستين خطابه خود در مسجد كوفه پس از ذكر بزرگي خدا و ارجمندي پيغمبر صلّي الله عليه و آله وسلّم گفت كه ولايت و وراثت (ميراث خواري ) راه خود را گشودند و سرانجام هر دو به او رسيدند، و سپس به مردم وعده هاي نيكو داد.

داود بن علي نيز در نخستين خطابه اش در مسجد كوفه گفت: «شرافت و عزّت ما زنده شد و حق و ميراثمان به ما بازگشت...»

منصور نيز در خطبه اي چنين گفت: «... خدا ما را به خلافت گرامي داشت، يعني همان ميراثمان كه از پيامبرش به ما رسيده...».

اما پس از منصورـو حتي در ايّام خود منصور چنان كه توضيح خواهيم دادـمجراي ميراث خواري را هم تغيير دادند، يعني به جاي آن كه از طريق علي عليه السلام بدانند، عبّاس را واسطه عامل ميراث خواري شان قرار دادند. منتها بيعت با علي را نيز جايز مي شمردند، چه عبّاس نيز آن را جايز شمرده بود. بنابراين، از منصور گرفته تا خلفاي بعدي همه عباس را واسطه دريافت ارث ادّعايي خويش مي پنداشتند.

در نامه اي به محمّد به عبداللَّه بن حسن، منصور مي نويسد خلافت ارثي بود كه عبّاس آن را همراه با چيزهاي ديگر از پيغمبر به ارث برد، لذا بايد در اولادش باقي بماند...

رشيد هم مي گفت: «از پيغمبر ارث برده ايم، خلافت خدا در ميان ما باقي مي ماند». امين نيز پس از مرگ پدرش رشيد كه براي خود بيعت مي گرفت، مي گفت: «... خلافت خدا و ميراث پيامبرش به اميرمؤمنان رشيد، رسيد...».

و از اين قبيل مطالب بسيار است كه ما در اينجا فرصت بازگويي همه آنها را نداريم.

نكته مهمي كه بايد خاطر نشان كرد

وقتي حوادث تاريخي را پيگيري مي كنيم مي بينيم نخستين چيزي كه خواستاران خلافت از آن دم مي زدند، خويشاوندي خودشان با رسول اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم بود. ابوبكر نخستين كسي بود كه در روز «سقيفه» اين شگرد را آغاز كرد، سپس عمر بود كه اعلام داشت كسي حقّ ندارد با آنان در طلب حجّت منازعه كند، زيرا هيچ كس به لحاظ خويشاوندي از ايشان به پيامبر نزديكتر نمي باشد (نهاية الارب، ج 8، ص 168، عيون اخبار قتيبه، ج 2، ص 233؛ العقد الفريد، ج 4، ص 258، چاپ دارالكتب العربي ، الادب في ظلّ التشيّع، ص 24 به نقل از البيان و التبيين جاحظ)؛ و زيرا كه ايشان دوستان و خويشاوندان پيامبرند (طبري ، جلد 3، ص 220، چاپ دارالمعارف مصر، الامامة والسياسة، ص 4 و 15 چاپ الحلبي مصر، شرح النهج معتزلي ، جلد 6، ص 7، 8، 9 و 11 و الامام الحسين از عديلي ، ص 186 و 190، و آثار ديگر)؛ مي گفتند كه ايشان عترت پيغمبر و جدا شده از اويند (العثمانية جاحظ، ص 200) و خلاصه با اين سخنان انصار را از صحنه بيرون راندند چه ادّعاي خلافت آنان را بر همين اساس، بي اساس قلمداد مي كردند.

ابوبكر نيز به حديثي استدلال مي كرد كه نقّادان اهل سنّت (چنان كه در ينابيع المودّة حنفي آمده) آن را حديثي مستفيض شمرده اند (يعني حديثي كه مكرّر در مكرّر از پيغمبر نقل شده). پيغمبر در اين حديث مي فرمايد: «براي شما دوازده خليفه خواهد بود كه همه امّت بر آنان اجتماع كرده و همه نيز از قريشند». استدلال ابوبكر به اين حديث پس از تحريف آن صورت مي گرفت به اين معني كه صدر آن را حذف كرده و به عبارت «امامان از قريشند» بسنده كرده بود (مدرك: صواعق ابن حجر، ص 6 و ساير كتابها).

اين كه امامان بايد از قريش باشند به صورت انديشه اي تكوين يافت كه همه از آن تقليد و پيروي كردند، اساساً اين موضوع جزو عقايد اهل سنّت درآمد و ابن خلدون آن را به اجماع هم مستدلّ نموده است.

خلاصه آن كه لزوم قريشي بودن امامان فقط يك تقليد مرسوم نبود، بلكه جزو عقايد اهل سنّت قرار گرفت.

ولي آنچه كه زاده سياست باشد با سياست ديگري نيز از بين خواهد رفت. پس از نهصد سال سلطان سليم كه بر مسند قدرت نشست و خليفه عباسي را سرنگون كرد، همه او را «اميرالمؤمنين» خواندند در حالي كه او اصلاً از قريش نبود. بدين طريق يكي از موادّ اعتقادي اين گروه از مسلمانان در عمل به ابطال گراييد.

در هر صورت، نخستين كسي كه مدّعي حقّ خلافت به استناد خويشاونديش با رسول اكرم صلّي اللَّه عليه و آله وسلم شد، ابوبكر بود، سپس عمر و بعد هم بني اميّه كه همگي خود را خويشاوند پيامبر معرّفي مي كردند. حتّي ده تن از رهبران اهل شام و ثروتمندان و بزرگان آن نزد سفّاح سوگند خوردند كه تا پيش از قتل مروان، يكي از خويشان پيامبر، نمي دانستند كه غير از بني اميّه كسي ديگر هم مي تواند خلافت را به ارث ببرد (النزاع و التخاصم، مقريزي ، ص 28؛ شرح النهج معتزلي ، ج 7، ص 159؛ مروج الذهب، ج 3، ص 33).

به روايت مسعودي و مقريزي ، ابراهيم بن مهاجر بجلي ، يكي از هواخواهان عباسيان، درباره امراي بني اميّه شعري سروده كه مي گويد:

«اي مردم گوش فرا دهيد كه چه مي گويم

چيز بسيار شگفت انگيزي به شما خبر مي دهم

شگفتا از اولاد عبد شمس كه براي

مردم ابواب دروغ را گشودند

به گمانشان كه خود وارث احمد بودند

اما نه عباس نه عبدالمطلّب

آنان دروغ مي گفتند و ما به خدا نمي دانستيم

كه هر كه خويشاوند است ميراث هم از آنِ اوست.

«كميت» نيز درباره ادعاي بني اميّه چنين سروده:

و گفتند ما از پدر و مادر خود ارث برده ايم

در حالي كه پدر و مادرشان خود چنين ارثي را هرگز نبرده بودند.»

سپس نوبت عبّاسيان رسيد. آنها نيز نغمه همين ادّعا را ساز كردند. در اين باره ما نصوصي ذكر كرده و باز هم ذكر خواهيم كرد. حتي اگر نگوييم همه ولي لااقل بيشتر كساني كه مدّعي خلافت بودند و بر بني اميّه يا بني عبّاس مي شوريدند، همين گونه مدّعي خويشاوندي با پيغمبر مي شدند.

خلاصه خويشاوندي نَسَبي با پيغمبر اسلام نقش مهمّي در خلافت اسلامي بازي مي كرد. مردم نيز به علت جهل يا عدم آگاهي لازم از محتواي اسلام، مي پذيرفتند كه مجرّد خويشاوندي كافي براي حقّانيت در خلافت است. شايد هم علّت اين اشتباه، آيات و احاديث نبوي بسياري بود كه مردم را به دوستي و محبّت و پيوستگي با اهل بيت توصيه كرده بودند از اين بدفهمي توده، رياست طلبان بهره برداري كردند و اين انديشه غلط را در ذهن مردم تثبيت نمودند. اما حقيقت امر غير از آن بود كه اينان مي پنداشتند. چه مقام خلافت در اسلام بر مدار خويشاوندي نمي گردد، بلكه براساس شايستگي ، لياقت و استعداد ذاتي جهت رهبري صحيح امّت است، درست همان گونه كه پيامبر خود به اين مقام رسيده بود. بر اين مطلب متون قرآني و احاديث پيغمبر در شأن خليفه بعد از وي دلالت دارند. پيغمبر هرگز خويشاوندي را به عنوان ملاك شايستگي براي خلافت ذكر نكرده است.

روشن است كه براي تعيين شخص لايق و شايسته رهبري بايد به خداو پيامبرش مراجعه كنيم، زيرا مردم خود عاجزند كه به بطن امور آنچنان كه بايسته است پي ببرند و عمق غرايز و نفسانيّات اشخاص را دقيقاً و بطور درست درك كنند و مطمئن شوند كه حتي در آينده در نهاد خليفه تغيير و دگرگوني رخ نخواهد داد. از اين رو پيغمبر صلّي اللَّه عليه و آله و سلّم شخص خليفه را عملاً تعيين كرد آن هم به طرق گوناگوني ، خواه به گفتار (با تصريح، كنايه، اشاره، توصيف و غيره) و خواه به عمل، مثلاً او را بر مديريّت مدينه يا بر رأس هر نبردي كه خود حضور نمي يافت مي گمارد و هرگز كسي را بر او امير قرار نداد.

اين عقيده شيعه است؛ امامانشان نيز در مسأله خلافت بر همين نظر بودند، و در اين باره سخنان بسيار و سرشار از دلالت بر اين مطلب پرداخته اند به طوري كه ديگر جاي هيچ گونه اشتباه و توهّمي باقي نمانده است. از باب مثال، به سخنان حضرت علي در شرح النّهج معتزلي (جلد 6، ص 12) مراجعه كنيد كه از اين مقوله سخن آنچنان بسيار است كه جمع آوري همه آنها بسي دشوار مي نمايد.

اين مطالب روشنگر معناي سخناني است كه از حضرت علي و ديگر امامان پاك ما وارد شده و گفته اند ما كساني هستيم كه ميراث رسول خدا را در نزد خود داريم، و مقصودشان ميراث خاصّي است كه خدا برخي را بدان ويژگي بخشيده، يعني ميراث علم چنان كه خدا مي فرمايد: «سپس كتاب را به ارث به بندگان برگزيده خود داديم...». ابوبكر نيز در برابر فاطمه سلام اللَّه عليها اعتراف كرده بود كه پيامبران علم خود را به اشخاص معيّني همچون ميراث منتقل مي كنند. در هر صورت علي عليه السلام شديداً منكر آن بود كه خلافت برمبناي قرابت و مصاحبت با پيغمبر به كسي برسد. در نهج البلاغه چنين آمد: «شگفتا! آيا خليفه بودن به مصاحبه و يا خويشي نَسَبي است؟!!».

اين كه آنان استحقاق خلافت را با خويشاوندي توجيه مي كردند، حربه استدلالي به مخالفانشان نيز مي دادند، البته از باب «بر آنان لازم بشمريد هر چه را كه خود بر خويشتن لازم شمرده اند». چه روي همين اصل، وقتي علي رابه زور نزد ابوبكر بردند تا با او بيعت كند، فرمود: «... دليل شما عليه ايشان (يعني انصار) آن بود كه شما خويشاوند پيغمبريد... اكنون من نيز همين گونه عليه شما استدلال مي كنم ومي گويم كه به همين دليل من بر شما به خلافت سزاوارترم...!؟ (الامامة و السياسه، جلد 1، ص 18). علي عليه السلام در خطبه هايي كه از وي باقي مانده باز به اين مطلب اشاره كرده است كه آنها را در نهج البلاغه مطالعه كنيد.

يا ابن وصف، برخي به شيعه چنين نسبت داده اند كه اينان معتقدند خلافت بر محور قرابت با پيغمبر دور مي زدند، مانند احمد امين مصري (در ضحي الاسلام، جلد 3، ص 261، 300، 222 و 235)، سعد محمّد حسن (در المهديّة في الاسلام، ص 5) و خضري (در محاضراتش، جلد 1، ص 166). در حالي كه احمد امين در همان كتاب و در التّحديد ص 208 و 212 اعتراف كرده كه شيعه درباره خليفه پس از پيامبر به نصّ (يعني معرّفي شخص خليفه توسّط پيامبر) استدلال مي كنند. خضري نيز نظير چنين اعترافي را دارد.

اتّهام مزبور به شيعه بسيار عجيب است به ويژه آن كه برخي از اينان خود به حقيقت نيز اعتراف كرده اند. شيعه با صراحت و بدون هيچ ابهامي اعتقاد خود را بيان داشته كه خويشاوندي نَسَبي به تنهايي از عوامل شايستگي براي خلافت به شمار نمي رود، بلكه بايد پيغمبر خود تصريح كند كه چه كسي شايستگي و استعداد ذاتي را براي اين مقام دارد.

شيعه براي اثبات خلافت علي عليه السلام به برخي از متون قرآني و احاديث متواتر نبوي استدلال كرده، احاديثي كه در نزد تمام فرقه هاي اسلامي به تواتر از پيغمبر نقل شده است. آنان هيچگاه رابطه خويشاوندي را دليل بر حقّانيت علي نمي آورند مگر در مقامي كه مجبور مي شدند از دليل مخالفان خود استفاده كنند مانند استدلال حضرت علي در برابر ابوبكر و عمر. بنابراين، گويا احمد امين به ادلّه شيعه مراجعه نكرده، و اگر هم كرده مطلب را خوب درك نكرده است!! يا شايد هم خواسته كه تهمت ناروايي عمداً به شيعه نسبت دهد.و اين دوّمي به نظر ما موجّه تر است زيرا خودش در جايي ديگر از كتابهاي خود، عقيده واقعي شيعهـيعني خلافت به نصّ است نه به قرابتـرا بازگو كرده است.

كوتاه سخن آن كه خويشاوندي نَسَبي هرگز ملاك شايستگي براي خلافت نيست و چنين چيزي را نه شيعه و نه امامانشان هرگز نگفته اند. بلكه اين ادّعا از سوي ابوبكر و عمر ساز شد و سپس بني اميّه و بني عبّاس نيز از آن پيروي كردند.

كوچكترين پي آمد اين اعتقاد سنّيانـكه پذيرفتند خويشاوندي با پيغمبر به انسان حقّ مطالبه خلافت مي دهدـآن بود كه فرصت رسيدن به حكومت را به دست كساني داد كه بارزترين صفات و خصوصيّاتشان جهل به دين و پيروي از شهوات در هر جا و به هر شكل، مي بود. آنان حكومت را وسيله رسيدن به شهوات خود قرار مي دادند و بر ناداني ها و سفله پروريهاي خود پرده خويشاوندي با پيغمبر مي پوشاندند، در حالي كه پيامبر از اين گونه افراد شديداً بيزار بود.

در جايي هم كه اين پرده باز نمي توانست عيب پوش چهره پليد و هدف هاي شوم و دست اندازيهايشان بشود، به حيله هاي ديگري دست مي يازيدند تا بهتر بتواند حكومتشان را دوام بخشند. چه بسا كه رويداد بيعت مأمون با امام رضا عليه السلام يكي از همين شگردها بود كه بعداً درباره اش سخن خواهيم راند.

ادعاي خونخواهي علويان

اما اين كه ادعا مي كردند كه براي خونخواهي علويان قيام كرده اند و بدين وسيله نهضت خود را حتّي پس از موفقيّت و رسيدن به حكومت، به اهل بيت مربوط مي ساختند، موضوعي است بسيار روشن. اين شگرد جنبه دوم از مرحله چهارم دعوتشان به شمار مي رود. محمد بن علي به بكير بن هامان مي گفت: «ما به زودي انتقام خونشان را خواهيم گرفت» يعني خونهاي علويان را.

سفّاح نيز هنگامي كه سر مروان را در برابرش قرار دادند، گفت: «ديگر از مرگ باكم نيست، چه در برابر حسين و برادرانش، از بني اميّه دويست نفر را كشتم، و در برابر پسرعمويم زيدبن علي جسد هشام را آتش زدم، و در برابر برادرم ابراهيم، مروان را به قتل رسانيدم..».

صالح بن علي به دختران مروان مي گفت: «آيا مگر هشام بن عبدالملك نبود كه زيدبن علي را كشت و در مزبله داني شهر كوفه به دارش آويخت؟ مگر همسر زيد در حيره به دست يوسف بن عمرو ثقفي كشته نشد؟ مگر وليد بن يزيد، يحيي بن زيد را نكشت و در خراسان به دارش نياويخت؟ مگر عبيدالله بن زياد حرامزاده، مسلم بن عقيل بن ابيطالب را در كوفه به قتل نرساند؟ مگر يزيد حسين را نكشت؟»

باز براي آن كه رابطه اين نهضت با اهل بيت قطع نشود مي بينيم كه نخستين وزير در دولت عباسيان، يعين ابوسلمه خلال «وزير آل محمّد» لقب مي گيرد، و ابومسلم خراساني نيز «امين يا امير آل محمّد» خوانده مي شود.

از اين گذشته، علّت آن كه عباسيان رنگ سياه را نشانه خود قرار داده بودند، اين بود كه مي خواستند حزن و اندوه خود را به مناسبت مصايب اهل بيت در روزگار امويان، بيان كنند.

بنابراين، مطلب ديگر كاملاً روشن است كه عباسيان از آوازه علويان بهره مي جستند، خونهاي پاك آنان را وسيله تلاش جهت رسيدن به حكومت و محكم كردن جاي پاي خود، قرار داده بودند.

قابل توجه آن كه بسياري از نهضتهايي كه پس از قيام عبّاسيان به وقوع پيوست همه به نحوي همين شگرد را به كار مي بردند. يعني در نظر مردم چنين وانمود مي كردند كه نهضتشان در رابطه با اهل بيت بوده از تأييد و هماهنگي ايشان برخوردار است. بسياري از آنان اين شعار را سرمي دادند: «خشنودي خاندان محمّد».

خلاصه آن كه:

از مطالبي كه گذشت براي ما شيوه و نقشه عباسيان به خوبي روشن گرديد و ديديم چگونه اعتماد و حمايت مردم را به خود جلب مي كردند و نظر زمامداران بر سر كار را نيز از خود به جاي ديگر منصرف مي ساختند.

همچنين دانستيم آنان به چه شيوه اي علويان را از عرصه سياست دور كردند، و چنانچه اگر بيعتي هم با آنان داشتند همه به تزوير و حيله، در جهت پيشبرد نقشه و موفقيت تبليغشان مي بود.

باز دانستيم كه اين نهضت در آغاز به نام علويان شروع شد ولي هرگز از صميم قلب نبود بلكه جزئي از نقشه دقيق و حساب شده بود چنان كه متون نقل شده در پيش بر آن دلالت مي داشت. همچنين برايمان روشن شد كه عباسيان بسيار مي كوشيدند تا نهضتشان به اهل بيت ارتباط پيدا كند و روي اين موضوع بسيار حساب مي كردند و با تأكيد بر اين امر از هر فرصتي سود مي جستند، تا روزي كه به حكومت دست يافته پيروزمندانه به قدرت رسيدند..

مردم نيز در آغاز به اطاعتشان درآمدند و كار را برايشان رديف كردند، چه از آنان حسن نيّت و ضمير پاك انتظار مي بردند...

اكنون مي خواهيم بدانيم پس از اين همه كوشش نتيجه چه شد. چه چيزي عايد مردم و بويژه علويان گرديد؟ از اين قيامي كه پيوسته به نام علويان اوج مي گرفت و سرانجام به بركت وجودشان به ثمر رسيد، بهره شان از آن چه گرديد؟